تفاوت مدیریت در غرب و ایران
غرب: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده میشود.
ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمیشود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.
غرب: مدیران بعضی وقتها استعفا میدهند.
ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا میشود.
غرب: افراد از مشاغل پایین شروع میکنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند.
ایران: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.
غرب: برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر میگردند.
ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت میگردند و در صورت لزوم این پست ساخته میشود.
غرب: یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود.
ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه بار عوض شده.
غرب: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت میکنند.
ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مدیریت میکنند.
غرب: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی میکند و حتی ممکن است محاکمه شود.
ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر میشود و پست مدیریت جدید میگیرد.
غرب: مدیران بصورت مستقل استخدام و برکنار میشوند، ولی بصورت گروهی و هماهنگ کار میکنند.
ایران: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ کار میکنند، ولی بصورت گروهی استخدام و برکنار میشوند.
غرب: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی میدهند و با برخی مصاحبه میکنند.
ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن میکنند.
غرب: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است.
ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را میگیرند.
غرب: همه میدانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است.
ایران: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد.
غرب: شما مدیرتان را با اسم کوچک صدا میزنید..
ایران: شما مدیرتان را صدا نمیزنید، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نمیدهد.
غرب: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است.
ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت میکند.
بهترین مفهوم زندگی = زیستن
اگر احساس سرخوشی ندارید، باید سرمنشأ خستگیها و بیحوصلگیهای خود را دریابید؛ جهت اینکار در وهلهی نخست، رویکرد و نگاه خود را شناخته و در راستای تغییر آن اقدام کنید، سپس الگوهای عملی-کاربردی خود که با توجه به تغییر نگرشتان آمادهی تحولاند را زیرورو کنید (کاری بسیار مشکل اما امکانپذیر است). در این مقاله میخواهیم دیوارهایی که با خود، کدری و دلتنگی بههمراه داشته را فرو ریزیم و جهانی شادابتر بنا نهیم.
بهراستی چهکسی گفته که باید مانند دیگران باشید؟ چهکسی گفته که دیگران باید مانند شما باشند؟ نه، آنکار را بکنید و نه اینکار را، بلکه به دیگران احترام بگذارید اما مانند خودتان باشید، از کلیشههای دیکتهشده بیرون آیید، اصول و حدود تعریفشده و قانونمند را مراعات کنید تا اینکه به هیچکسی اجازه ندهید که به حیطهی شخصی- شخصیتی شما تعرض کند:
- برای خودتان زندگی کنید و با معیارهای خود دمخور باشید و از اینکه براساس خودخواهیها و تنگنظریهای دیگران حتی مورد نفرت قرارگیرید، ناراحت نباشید.
- دیوارهای خستگی و فرمایشی و مأیوسکننده را بشکنید، حتی اگر لازم شد خودتان را نیز بشکنید و از نو بسازید؛ طوری خود را بسازید که هم دوست داشته شوید و هم دوست بدارید، هم محترم باشید و هم محترمانه (با دیگران) رفتار کنید، خستگیهای وجودتان را بهدر کنید و راه شادمانهزیستن را برگزینید.
- در راه شادمانی، از به حقارتکشیدن خود بهدر آیید و از گلهمندیهای کوچک و کماهمیت صرفنظر کنید. سعیکنید هرگز چیزهای کوچک و پیشپاافتاده را نبینید؛ بهویژه در برابر کسانی که از پرواز چیزی نمیدانند اما اینطور وانمود میکنند که استاد پروازند، نه کم بیاورید و نه اوج بگیرید، زیرا «برای آنان که از پرواز چیزی نمیدانند، هرچه بیشتر اوج بگیری، کوچکتری!
بدون کمترین دغدغه و دلواپسی، شادمانی را بخشی از زندگی خود کنید، هرچند غم و اندوه نیز جزئی از زندگیست اما به آن بهای کمتری بدهید؛ به گریه و زاری، دلگرفتگی، سوگ و غصه اجازه ندهید بیش از سهم خود، شما را دربرگیرد چرا که شادی، هستهی مرکزی زندگی و غم و اندوه، یکی از هالههای پیرامونی آن است.
- به هرچیزی که وسیلهی آرامش است، بیشتر بها دهید و آنچه که شما را میآزارد، یا درست کنید یا از خود دورسازید. اگر کارتان آزارتان میدهد، آگاهانه و با درایت، درصدد یافتن کار مورد علاقهتان باشید. اگر دوستتان سبب رنجتان میشود، قاطع و باشهامت از او دست بکشید و درپی یافتن دوستانی دیگر باشید؛ دوستانی که راحتتر و عمیقتر همدیگر را درککرده و به هم صمیمانه و روراست احترام میگذارند. اگر همسایهتان شما را میآزارد، تمامی ارتباطاتتان را با او قطع کنید؛ هرکس هرطور که میخواهد، فکر کند. همیشه و در همهجا اصل، خودتان هستید؛ در بازی زندگی، آنکس که نقش اصلی را بازی میکند، خودتان هستید نه هیچکس دیگر، پس به هیچکس اجازه ندهید زندگیتان را به روزمرگی، تکرار و پوچی بکشاند.
- هرلحظه از زندگی، بهقدری ارزشمند و گرانبهاست که اگر حتی جانت را برایش بدهی، بازهم کم است و همین است که در اوج ایثار و اقتدار و دگردوستی به این نتیجه میرسی که
- هرچه بیشتر شادباشی، درنتیجه بیشتر به زندگی دلبستگی خواهی داشت؛ آیا تا بهحال فکر کردهاید که چرا اینقدر زندگیتان را دوستدارید؟ زیرا زیباست؛ پس دوستش بدارید اما مواظب باشید که بهخاطرش، به پیشپاافتادگی کشیده نشوید.
- بابت مشکلات و خطاهاییکه مرتکب میشوید، نه بترسید و نه کم بیاورید؛ خطا جزئی از زندگیست اما تداوم و تکرار آن، خانمانبرانداز و فاجعهانگیز است.
- از تکانشهای زندگی و چالشهای آن غافل نشوید، زیرا عشق به زندگی و زیستن، در گرو هیجانات آن است. مخاطرات زندگی، از لذت و دلچسبی خاص خود برخوردار است. زندگی پرهیجان، بهگونهایست که هرروز، هزاربار به پایان میرسی و باز از نو شروع میکنی. در زندگی پرچالش، ارزش سرخوشی و عشق، از نوعی دیگر است؛ هر لحظه ویژگیها، شادیها و غمهای خاص خود را دارد.
- تفاوت افراد شاد و سرخوش، با افراد دلگرفته و دائمالغم، در اینست که جهان را بهگونهای متفاوت و بازاندیشانه نگاه میکنند؛ اینگونه افراد:
خود را بدهکار دنیا دانسته، نه طلبکار از هرکس و هرچیز.
خود و دنیا را ارزشمند دانسته و دوست میدارند.
از توان تأثیرگذاری خوبی بر حوادث پیرامون خود برخوردارند.
بر خود مسلطند.
در مواقع ضروری و اجتنابناپذیر، نهتنها افراد نزدیک را، که دنیا را به مبارزه میطلبند.
از اعتمادبهنفس و تعهد نسبت به خود و دیگران برخوردارند.
چیزی بهنام «شکست» را نپذیرفته و معتقدند که هر رویدادی، نتیجهی یکسری فعالیتهاست که اگر به نتایج مورد نظر بینجامد، «موفقیت» و در غیر اینصورت «شکست» نامیده میشود.
بنابراین، آنگاه که بتوانید فکر و اندیشه کنید، میتوانید الگوهایتان، باورهایتان و سپس رفتار و عملکردتان را دچار تغییر و تحول سازید و آنگاه که توانستید چنین کنید، قادر خواهید بود که همهی زندگیتان را تغییر دهید. اگر کسی بتواند باورهایش را بهدرستی سازماندهی کند، بهراحتی به خودکنترلی رسیده و درنتیجه، مطابق میل خود، به تقویت نقاط قوتاش پرداخته و درنهایت، قدرتمندانه عشق میورزد، عمیقاً شاد است و آگاهانه دوستمیدارد.
قانون طلائی زندگی جورج کلونی

یک روز به مهمانی رفته بودم و زنی که نمیشناختم به طرف من آمد و خیلی ناگهانی گفت: «من از آخرین فیلم تو متنفرم» جواب دادم: «آها! ممنون به خاطر نظرتان» زن گفت: «با نگاه سیاسی ات هم موافق نیستم» جواب دادم: «بسیار خوب، همه ما نقطه نظرهای شخصی مان را داریم، مگر نه؟» زن به صورت من نگاه کرد و بدون مکث گفت: «و توی عالم واقعیت خیلی پیرتر از توی فیلم هستی» این زن، تنها چند قدم با من فاصله داشت و همه این جملات را دقیقا توی صورت من گفت. این جا بود که با خودم گفتم: «کافیه!» لبخند موزیانه ای زدم و گفتم: «میدانی، این 35 کیلو اضافه وزنی که با خودت این ور و آن ور میبری، خیلی به تو میآید» از دست من عصبانی شد، میشد این عصبانیت را در چهره اش دید و گفت: «منظورت از این حرفی که زدی، چی بود؟» جواب دادم: «من از تو تعریف کردم، با این وجود که به نظرم این اضافه وزن خیلی وحشتناک است» از دستم آن قدر عصبانی شد که حتی فحش ناجوری هم داد، اما بهش گفتم: «ببین، من فقط این جا ایستاده ام و تو، فقط به خاطر شغلی که من دارم، سراغ من میآیی و هر چیزی که دلت خواست میگویی، حتی اگر حرف بدی باشد. حالا کدام یکی از ما، از حریم خودش تجاوز کرده؟»
باز هم من جزو آدمهای خوش شانسی هستم که به چرندیاتی که آدمها در بارهام میگویند، اهمیتی نمیدهم. چون یک بازیگرم و به این گونه تفسیرها و نظرهای شخصی عادت دارم. اصلا این حرفه باعث شده که از این نظر خیلی هم پوست باشم. اما نگران میشوم وقتی که میبینم این اتفاق برای آدمهای معمولی- آدمهایی که چندان توی دید نیستند – هم میافتد، مثلا دوستهایم یا اعضای خانواده ام. چیزی که بیشتر نگرانم میکند این احساس وحشتناک و دردناک است که این اتفاق بیشتر و بیشتر شده.
من قانون طلایی برای خودم دارم که خیلی ساده است و همه دنیا را در بر میگیرد و آن هم این است که «با آدمها همان طوری رفتار کن که دوست داری آنها با تو رفتار کنند». این جمله، حس خوبی به من میدهد و دنیا را هم جای بهتری میکند اما متاسفم چون این روزها، دنیا جای خوبی برای زندگی نیست و به نظرم نامهربانیها و دشمنیها دنیا را فتح کرده اند و روز به روز هم گستردهتر میشوند و ساده است، فقط باید بعضی از نظرهای شخصیمان را برای خودمان نگه داریم. آن هم در این روزها که درباره هر اتفاقی که میافتد، نظری داریم که حتی اگر غلط است آن را به زبان میآوریم و اصلا برایمان مهم نیست که چقدر به دیگری زخم میزند یا آزارش میدهد. گاهی از بعضی از آدمها درباره این اخلاقشان سئوال میکنم، از آنها میپرسم که چرا فکر میکنی باید این جملههای آزار دهنده را به زبان بیاوری و آنها قیافه ای معصومانه ای میگیرند و میگویند: «خب، میدانی، فقط خواستم بگویم که نظرم چیست!» در این موقع، دلم میخواهد به همهشان بگویم که این راهش نیست، این که تو چه فکری میکنی هیچ اهمیتی ندارد. بعضی وقتها این تنها یک راه برای توست تا از زیر بار نگاههای عمیق و آزار دهنده آدمها فرار کنی»
حالا، پیشنهادی هم دارم، هر وقت خواستید جمله ای شبیه به این به زبان بیاورید، این کار را نکنید، برای یک لحظه فکر کنید، فقط یک لحظه و به جای آن یک جمله بهتر برای گفتن پیدا کنید. این بهترین رفتاری است که ما میتوانیم با هم داشته باشیم.