افتخار و ناامیدی...
در دورانی هستیم که تمام افتخارات یک به یک از میان رفته اند.شاید حکم قطعی جزم اندیشانه باشد اما به راستی افتخارات به حداقل ها تقلیل یافته اند. دیگر مذهب آن نماد همبستگی نیست.اگر چه همچنان عده ای آن را هویت بخش می دانند. دیگر وطن پرستی آن چسب انسجام بخش ملی نیست. در روزگاری هستیم که وطن جایی است که می توان خوش زیست. دیگر آن ملت از همه باهوشتر نیستیم. تمامی شواهد و آزمایشات، ادعاهای پیشین را در نوردیده است. دیگر ثروتمندترین بلاد دنیا نیستیم. دیگر آن جنگاوران همیشه پیروز نیستیم.دیگر کشور و مردم بی رقیب نیستیم. در این شرایط به اندک تصورات موفقیت آمیز دلخوشیم. پیروزی در فلان جدال ورزشی که من نام آن را جنگ گلادیاتوری مدرن نهاده ام یا شعفی دروغین که خود از آن آگاهیم.ملتی که دیگر افتخاری ندارد. آرزویی ندارد و حتی امکان آرزوسازی هم ندارد. ما تمام سرمایه های خود را مصرف کردیم.پول، طبیعت، آبرو ،اعتماد و امید.جز غریزه بقا چیزی باقی نمانده است.غریره ای که آن هم رو به زوال است.گلایه ها نتیجه ندارد. تلاشها بی،ثمر است. دیگر نه توقعی است نه انگیزه ای و نه آرزویی...
پایان!
امیر سلطان زاده