نخستین بیانیه حقوق بشر در جهان( منشور حقوق بشر کوروش کبیر )

پس از فتح بابل در سال 538 پیش از میلاد ، کورش بیانیه ای برای اعلام اهداف و سیاست خود صادر کرد که بعدها نخستین منشور حقوق بشر شناخته شد . این سند ، بخشی از اصولی بود که کورش در نظر داشت برای برقرار صلح میان انسان ها تحقق بخشد. این بیانیه بر کتیبه ای گلی ، به زبان اکدی ، و به خط میخی نوشته شده است که در سال 1879 در نینوای عراق کشف شد و هم اکنون در موزه بریتانیاست.
کورش چنین می گوید:
آن گاه که من به آرامش و بی آزار به بابل درآمدم[1] ، در میان هلهله و شادی اورنگ فرمان روایی را در کاخ پادشاهی استوار داشتم [2] ...بی شمار سپاهانم به صلح در بابل گام برداشتند [3] . روا نداشتم کسی وحشت را بر سرزمین سومر و اکد فرا آرد[4] . نیازمندی های بابل ، و تمامی پرستشگاه های آنان را پیش دیده داشتم و در بهبود زندگی همگان کوشیدم[5] . همه یوغ های ننگین بردگی را از مردمان بابل برداشتم [6] . خانه های ویران شان را آباد کردم . به تیره بختی هاشان پایان دادم[7] .
مردوک،مهتر خدای، از کردارم شاد شد ، و به من، کورش ، پادشاهی که او را نیایش کرد ، و به کمبوجیه ، پسرم ، ... و به همه سپاهیانم ، مهربانانه برکت داد ، از ته دل، در پیشگاهش،خدایگانی والای او را بس گرامی داشتیم . و همه ی پادشاهانی که در بارگاه خود بر تخت نشسته اند ، در چهار گوشه ی جهان، از فرا دریا تا فرو دریا ... ، همه ی پادشاهان باختر زمین که در خیمه ها سکونت داشتند ، برای من خراج گران آوردند و در بابل بر پایم بوسه زدند . از ... تا شهرهای آشور و شوش ، آگاده ، اشنونا ، شهرهای زمبان ، مورنو ، دِر ، تا قلمرو سرزمینم گوتیوم ، شهرهای مقدس فراسوی دجله را که پرستشگاه هاشان دیرزمانی ویران بود تعمیر کردم و پیکره ی ایزدانی را که میان آنان جای داشتند ، به جای خود بازگرداندم و در منزلگاهی پایدار اقامت دادم[8] . تمام مردمان [آواره] را جمع کردم و خانه هاشان را به آنها بازگرداندم [9] ... اجازه دادم همگان در صلح بزیند[10] .

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 [1]اجتناب از شکنجه و خون ریزی.
[2]منشا قدرت خواست و ارده مردم است.
[3]تامین حقوق و آزادی های فردی و اجتناب از ایجاد اختناق و وحشت.
[4]جلوگیری از ایجاد حکومت مبتنی بر وحشت و اختناق.
[5]تکلیف حکومت به بهبود وضع زندگی مردم و حق برخورداری از سطح زندگی بهتر.
[6]از بین بردن بردگی و برده داری.
[7]حق برخورد از حمایت اجتماعی.
[8]احترام به تمام ادیان و مذاهب.
[9]احترام به حق مالکیت.
[10]حق برخورداری از صلح و آرامش

مدرک گرایی، مسئله اجتماعی ما

مسئله مدرک گرایی در ایران ما هر روز گسترده و بغرنج تر می شود. نوعی رابطه متقابل میان مدرک از یکسو و از سوی دیگر منزلت و پرستیژاجتماعی، حقوق اقتصادی و اجتماعی و وضعیت و شغل و... موجب شده که مدرک عاملی مهم و حیاتی در زندگی اجتماعی ما باشد. البته اگر این مسئله معطوف به دانایی و توانایی و تجربه بود، بسیار هم می توانست خوب باشد، اما از آنجا که رابطه چندانی میان مدرک و دانش در ایران ما وجود ندارد و هر نوع مدرکی از هر جا با هر رشته و دانشگاه و شهری در کنار عامل بسیار حیاتی در ساختار و روابط اجتماعی ما (یعنی پارتی) تا حدی تضمین کننده موفقیت است، بنابراین می توان ادعا کرد این چرخه متغیر وابسته و متغیرهای مستقل در جامعه ما بسیار معیوب است!
 از همین روست که ما از دوران دبیرستان در تلاش مصیبت بار برای کنکور هستیم... سالانه میلیاردها تومان خرج کلاسهای کنکور و کتاب های کمک درسی و تست و غیره می شود. جوانان و نوجوانان و خانواده هایشان اکثرا در تب و تاب کنکور و قبولی دانشگاه به عنوان یک آرمان و آرزوی بزرگ هستند و مشکلات روانی و عصبیت ها و خودکشی ها و... هم که از جنبه های زشت این مسئله هستند. در این میان کمتر کسی است که نداند در دانشگاه خبری نیست! و تمام اینها برای گرفتن آن مدرک لعنتی است!!
در مورد رشته های فنی هم موارد بسیاری را سراغ دارم با وجود آن که فرد در دانشگاه شریف و امیرکبیر تحصیل کرده، خود می گوید آن چه بیشتر به درد من می خورد تجربه ام در کارخانه هاست نه کلاسهای درس (که البته از این افراد که در مدت دانشجویی کار کنند هم کم هستند) و موارد بسیار دیگری در همین رشته های فنی که درشغلی غیر از تخصص خویش فعالیت دارند، پزشک هایی که کارهای دیگر می کنند یا شب و روز در پی کار در یک درمانگاه هستند و داروسازهایی که مجوزشان را می فروشند و همینطور در مورد دیگر رشته ها و مدرکها!.
 به هر حال عشق به مدرک و مدرک گرایی از مشکلات بزرگ ایرانیان است که این روزها دیگر از حد لیسانس گذشته و به فوق لیسانس و دکترا حرکت کرده است... بر همین اساس بدون اینکه استعدادها شکوفا شود، توانایی های بالقوه، بالفعل شود و افراد در رشته مورد پسند خود تحصیل کنند، در یک روزمرگی صرف و حفظ یکسری کتاب ها و جزوات غرق می شوند و همه در پی گرفتن آن مدرک هستند از هرجایی و با هر مصیبتی به امید شغل و موقعیتی بهتر!
غیر از دانشگاه پیام نور و فراگیر و آزاد و غیر انتفاعی و... که در این زمینه دست به کار شده اند، غربی ها هم که خوب این مسئله را فهمیده اند، استفاده خوبی می کنند! نه از ایران که از کل کشورهای جهان سوم. یک نمونه اش دانشگاه هاوایی بود. جالب است که همراه با یکی از دوستانم دو – سه سال قبل به مرکز این دانشگاه در میدان ولیعصر تهران رفتیم. یک آقای سیبیلی با کراوات نشسته بود و می گفت ما دو – سه ساله مدرک دکترا می دهیم، کلاسی در کار نیست و شما یکسری جزوه و کتاب را می خوانید و امتحان می دهید، زبان هم یادتان می دهیم و با راهنمایی استادهایمان یک تز به زبان انگلیسی می دهید و دکترا می گیرید... 7 – 8 میلیونی هم خرج داشت و البته آن مسئول می گفت (همانطور که بعدها هم مشخص شد) بسیاری از نمایندگان مجلس، قضات و وزرا و... هم از اینجا مدرک دکترا دارند! یک دانشگاه آمریکایی که چند میلیونی پول می گرفت و به ما بدبخت ها مدرک می داد که دلمان خوش باشد دکتر هستیم!
نمونه دیگرش را دکتر کچوئیان می گفت که غیر از استرالیا و کانادا و قبرس که درآمد زیادی از جهان سوم خصوصا ایران از طریق دانشجو دارند، انگلستان هم در این زمینه بیکار ننشسته سالانه میلیاردها دلار از طریق جذب دانشجو از کشورهای جهان سوم کسب می کند.... دانشگاه های سطح پایین در آنجا به راحتی پذیرش دانشجو دارند و با چند هزار پوند مدرک دکترا را تقدیم مسئولین دولتی کشورهایی مثل ما یا افراد پولدار می کنند... بدون زحمت زیاد و البته بدون این که محصلین چیز زیادی یاد بگیرند، مدرک دکترا اعطا می شود و البته همه راضی! دانشجوی عزیز هم بعد به میهن می آید با مدرک دکترا در دانشگاه تدریس می کند (همین استادهایی که بعضا می شناسیمشان!!) نماینده و وزیر و رییس می شوند بدون این که کسی بداند اینها چقدر توانایی و تجربه و سواد و دانش دارند؟!
دیگر مثال آن ایمیلهایی است که چند وقت یکبار از طرف کالج های آمریکایی می آید: دو نمونه اش رابه تازگی دریافت کرده ام، در پایین هم خلاصه هر دو را گذاشته ام:

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 مدرک لیسانس، فوق لیسانس و دکترا آنلاین، ارزان و قابل دستیابی
تنها در چند روز مدرک دکترا و فوق لیسانس و لیسانس را به رزومه خود بیفزایید و راه ترفیع درجه و شغل بهتر را برای خودتان بگشایید.
ما مسیری را ایجاد کرده ایم که به هرکس اجازه می دهد با هر انداز تجربه و دانش یک دیپلم کامل و قابل اعتماد را دریافت کند. به این مسئله فکر کنید! در چند روز شما می توانید فارغ التحصیل دانشگاه باشید. افراد زیادی تنها به علت داشتن یک برگه موقعیت بهتری دارند و الان زمان آن است که با شما نیز منصفانه برخورد شود. این شانس است! یک شانس خوب برای شما که بتوانید راه درست را انتخاب کنید! همین الان جواز موفقیت را بگیرید.
اگر پرستیژ می خواهید، اگر مدرک می خواهید، به سمت جلو حرکت کنید: لیسانس، فوق لیسانس و دکترا در تخصص مورد نظرتان آماده است! بدون امتحان، بدون کلاس، بدون کتاب درسی!
ما 7 روز هفته 24 ساعته در خدمت شماییم. مطمئن و قابل اعتماد . تماس بگیرید بدون معطلی!
می بینید چقدر راحت و بی دردسر به ما مدرک دکترا می دهند یک تماس می گیریم، مقداری پول می دهیم و بدون کلاس و امتحان و درس، بعد از این می شویم آقا یا خانم دکتر! فارغ التحصیل از کالج بسیار مهم آمریکایی!!(کی به کی است؟) حالا اگر بعد از چند وقت دیدید آن بالا نوشته نوشته های یک دکترای جامعه شناسی تعجب نکنید!! تلفنش را گذاشتم همه مستفیض شوند!
البته این نشان می دهد که مشکل مدرک گرایی و دانشگاه تنها مشکل ایران نیست و البته جامعه شناسان و روشنفکرانی از قبیل پیر بوردیو نگاه بسیار انتقادی به دانشگاه و مدرک گرایی و... در غرب نیز داشته اند! اما وجود آن در ایران به شکل هم حاد و هم مزمن از مسائل اجتماعی دردناکی است که این هم مثل دیگر مسائل باید حل شود!

خود شناسی

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!

مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی­دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی­افتد .
استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می­افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می­گیرد.
 حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست­تان بی­حس می­شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار می­گیرند و فلج می­شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده­است ؟
شاگردان جواب دادند : نه.
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می­شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آن­ها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آن­ها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی­تری به آن­ها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه­شان دارید ، فلج­تان می­کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم­تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آن­ها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی­گیرید ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می­­شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می­آید ، برآیید!

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

 

به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .
اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود .
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند .
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند . به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد .
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید ة اما از او یک نازپرورده نسازید . بگذارید که او شجاع باشد ، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید ، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است
 

درس زندگی3

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

درس زندگی 2

 
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!

درس زندگی 1


پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟
و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ببرای صرف با یک دوست هست!

پاورقی

سلام دوستان عزیز
راستش تصمیم گرفتم یه سری از داستانهای عبرت اموز رو که اگر هر کدوممون تو زندگیمون به کار ببریم میتونیم خوشبخت تر زندگی کنیم رو براتون بنویسم.
میدونید چرا گفتم خوشبخت تر!!؟
چون واقعآ خودم احساس خوشبختی می کنم.بگذارید تا تو این خوشبختی با هم همراه بشیم

همسفر

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است نقش تن ماتری ست که در خواب کمین است
در هر قدمت خار ،‌ هر شاخه سر دار در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست گفتی چو شدی تشنه ترین ،‌ قلب تو دریاست
گفتم که در این راه ،‌ کو نقطه ی آغاز گفتی که تویی تو ، خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش

مسافز

امشب آنکه روزی و دیر زمانی دوست بود و یار،بنا به سالروز تولدش با من هم صحبت گشت و به یکباره چه زیبا دلم را ویران کرد و غزل رفتن را چه آسان و چه شوک آور زمزمه کرد!که گویی ایران برای او نیز جا کم آورده!
کسی که هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز هیچ کس خبر رفتنش را به من بدهد،حال چه آسان و چه نا بهنگام بار سفر را بسته و چه مصمم!و آه .......که چه زود هنگام غزل خداحافظی را خواند و چه خوش کوک ساز رفتن را کوک کرد!
او که هیچ گاه فکر نکرد که این دل بیرحم ِ کور،چگونه باید فراموش کند.اوکه یکروز با همان نگاه وهم انگیز و صدای آهنگین،دلی را مجذوب خود ساخت و چه آسان همان دل را لگد زد و رفت.لگدی که جایش در همان تنگنا هنوز باقی است!زخمی عمیق ،چنان شکافی بر اعماق وجودم!
و امشب با چه سخنرانی و کلمات شسته و رفته و البته چقدر سوز ناک و شکننده،بعد از این همه سال ،جذاب است و با چه کلام وهم انگیزی بدرود می گوید واااااای که چه مبهم روزی سلام ِدوستی را بر لبان هم نشاندیم و چه خوفناک بدرود گفتیم!
و بدرود دوباره بعد از این همه وقت،بدرودی برای همیشه!همراه با آرزوی خوشبختی که ای کاش هیچ گاه نبود و چه زمانها و چه روز هاو ساعتها،خوشبختی که امروز آرزویش را می کند در میان نگاه هایش و شعر هاو قلم زیبایش و صدای آن تار قدیمی اش جستجو می کردم و چه نا باورانه از آن همه فرسخ ها فاصله گرفتم و خوشبختی اسطوره ای شد در لا به لای دفتر ها و دست نوشته ها و خاطراتی که چنگ بر این دل می انداخت!!
آن پر غرور سر مست،آن فرهاد وار و مجنون وار،آن یگانه بیرحم ِ من،آه امشب چه آسان شکست و خرد شدنش را از لابلای صدایش در یافتم شکستنی به نازکی یک حباب!!!!
وآن دل را که روزی غنچه داده بود و روزی از ریشه با دستان خودش و با بیرحمی خشکاندش،اینبار به یکباره به آتش کشید و رفت!
آن لحن مغرور، آن پر صلابت،اکنون،امشب و اینجا، با همان صدایی که دلم را چه آسان ، امشب می لرزاند،با همان احساس دروغین گذشته و چه عاشقانه امشب با صدای هق هقم یکی می گرددو گم می شود. و حرفی را که چه روزهایی به انتظار شنیدن از دهانش به شب رسانده بودم، چه غم آلود بر لب می راندکه آه همیشه مرا دوست می داشته و اکنون فهمیده!
واین کلام را نمی دانم چندینها فرسخ امشب با من فاصله گرفته است!
چه خوب و چه زیبا سخن می گوید و چه عاشقانه از عشق می گوید و اشکهایم را روان می سازد و رودی از آن می سازد برای شنای خویش!و چه آرزوهایی که برای سلامتی ام ،و زندگی آینده ندارد!!آینده ای که روزی با او ساخته بودمش و چه زود هنگام خودش بر سرم خرابش کرد و رفت و امشب بازگشته و واااای که چه دیر رسیده است.آنقدر دیر که این دل معنای تمام حس های زیبایش را از دست داده و دیگر نگاهی را نمی بیند چه رسد تا نگاهی دلش را بلرزاند!!!
آروزهایش و غزل خداحافظی اش لرزه ای بر اندامم می اندازد.لرزه ای چون روزهای نخست که چه عاشقانه بر جانم برای شنیدن صدایش می افتاد،امروز به یکباره تمام وجودم را از عمق و با چه اندوهی به لرزه انداخته است.
به هنگامه سخن نخستینش،فیلمی بر پرده سینمای چشمانم عبور می کند که حاکی از خاطرت تلخ و اندک شیرین گذشته است و صدای شعری که همیشه در گوشم نجوا می کند:«دوستش می دارم ....چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی...»و حال اشکی که چه نابا ورانه در چشمانم می لغزد.
محسن جان هر جا باشی باز هم در اعماق قلبم جای داری.....

اری اغاز دوست داشتن است

امشب از اسمان دیده تو روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه تب الودم شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره میسوزد عطش جاودان اتش ها
اری اغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن شب پر از قطه های الماس است
انچه از شب به جای می ماند عطر خواب اور گل یاس است
اه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه من
روح سوزان و اه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من
اه بگذر زین دریچه باز خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیریم بگریزیم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم...تو...پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو ... بار دیگر تو
انچه در من نهفته دریایی است کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان کاش یارای گفتنم باشد

کوله بار

شبا وقتی فضای شهر لبریز بوی بارونه توی پس کوچه خاکی عابری خسته می خونه
دیگه معجزه بارون دروغه اینو می دونم ندارم طاقت موندن میرم اینجا نمیمونم
همیشه تو گوشم طنین یه صداست که منو میبره تا دیاره جنون
میگه با دله من ای الوده درد تو اسیر غمی برو اینجا نمون
من لوده دردم تو الوده من دو افسرده غمگین دو ازرده غم
دیگه موندن اینجا عذاب واسه ما اخه با چه زبونی اینو با تو بگم
بیا کوله بارت رو بگیر بریم از اینجا یه شب شبی بارونی دلو بزنیم دریا
 

بیایید چرخ را دوباره اختراع کنیم!

 

خودکفایی مفهومیست بسیار مورد علاقه نزد مسئولین، رسانه ها و عموم شهروندان چه داخل و چه در باقی نقاط جهان. اخبار رسانه‌های ایرانی پر است از بی‌نیاز شدن از فلان محصول یا ابداع و اختراع فلان وسیله ــ اگر نام مهندسی معکوس ابداع و اختراع باشد ــ، که اولی اندکی هزینه اضافی از پترو دلارهایمان را مصرف می‌کند و دومی چند دلاری صرفه‌جویی با خود دارد که البته هردویشان یک ویژگی مشترک هم دارند، کاهش وابستگی به دنیای خارج.
تفکر بی‌نیاز شدن از دنیا نوعی بیماریست که با منطق لاتینی Foreign Fobia نامیدمش. این بیماری ریشه در هر دوره‌ای از تاریخ داشته باشد، وخامتش در کشور ما برمی‌گردد به انقلاب صنعتی و آغاز عصر روشنگری در غرب. جهش سریع تکنولوژیک غرب در عصری اتفاق افتاد که نیمی از ما ــ شاید هم کمی بیشتر ــ در کنج مساجد کتاب آسمانیمان را روخوانی می‌کردیم برای یافتن راه‌حل زندگی جدید، چون مفسران دین اینگونه می‌خواستند و نیم دیگر ــ شاید اندکی کمتر ــ گرفتار افیون و توهم قدرت بودیم و خواب آلوده از ابرقدرتی ایران در چندهزارسال قبل دم می‌زدیم . و شد آنچه نباید، و چنان از قافله دنیای متمدن عقب افتادیم که دیگر راهی برایمان نماند تا برای جبران عقب افتادگی از آنها فناوری زیست راحت‌تر را طلب کنیم. اما تکنولوژی تکنیک می‌خواست و ما که تکنیکمان تنها بلندکردن بافور و چسباندن تریاک بود تکنسین طلب کردیم تا یادمان بدهند . با این مستشاران مفاهیم هم آمد، دمکراسی، لیبرالیسم و سکولاریسم و صدها ایسم دیگر مربوط به مدرنیته.
به‌دنبال راه‌حل، خودکفا شدن انتخاب شد تا همه چیز را خودمان بسازیم تا نه به جهان نیاز داشته باشیم نه به جهانیان و این شد یگانه راه سعادت ملت.
البته اگر از همان ابتدا برای تولید مایحتاج، در مسیر درست گام می‌گذاشتیم و راه دیگران را ادامه می‌دادیم، مزیت نسبیمان را درک می‌کردیم و هزار کار دیگر، امروز جای دیگری غیر از اینجا بودیم اما افسوس و صد افسوس ما می‌خواستیم جهان را از نوع بسازیم، البته نه با طرحی نو بلکه با همان طرح پیشین. بعد از دو جنگ بزرگ جهانی جهان شروع کرد به کوچک شدن و ارتباطات افزایش یافت، ما هنوز در حال ساخت جهان بودیم و ارتباطات جدید را درنیافتیم. در دهه 60 نوشتند " آیا بال زدن پروانه‌ای در برزیل مسبب طوفان‌های فلوریداست" و از به هم پیوستگی جهان گفتند ما هنوز در سعیمان ثابت قدم بودیم، WTO آمد تا جهان یکی شود ما دیوارهایمان را بلندتر کردیم تا کسی نبیند چیزی که ما می‌سازیم چگونه است، و به همین ترتیب عصر انفجار اطلاعات آمد، ماهواره‌ها جهان را محاصره کردند، اینترنت تا همه جا رفت و ما هنوز در پیچ اول ساخت جهان مانده‌ایم و اندک فرصت‌هایمان هم برای همراهی با جامعه جهانی رفته رفته از دست می‌رود تا ما بمانیم و تلاش برای یافتن راهی برای ساخت دوباره همه چیز. راستی به چند مخترع و پژوهشگر برای اختراع وسیله‌ای بنام "چرخ" نیاز داریم، علاقه‌مندان برای مصاحبه به روانپزشکان محل خود مراجعه کنند.